مجموعه کتب «پلاک سپید» روایتی از شهدای دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی تبریز است که شماره چهارم آن به زندگینامه دانشجوی شهید عبدالرئوف کریمی اختصاص یافته است. چاپ نخست کتاب «پلاک سفید۴» در آبان ماه ۱۴۰۱ به قلم فاطمه محمدی و پژوهش سیدمهدی مقرب و با ویراستاری معصومه سپهری به همت مدیریت امور فرهنگی دانشگاه علوم پزشکی تبریز منتشر شده است.
به گزارش روابط عمومی معاونت فرهنگی دانشجویی دانشگاه علوم پزشکی تبریز، رونمایی از کتاب «پلاک سپید۴»، زندگینامه دانشجوی شهید عبدالرئوف کریمی، در روز دوشنبه، نهم آبان ماه ۱۴۰۱، در تالار شهید شایانمهر دانشکده پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تبریز انجام گرفت.
در این آیین، ابتدا کلیپی از شهدای دانشجوی دانشگاه پخش گردید و در ادامه خواهر شهید و سردار محمد زاده، فرمانده شهید کریمی در جبهه، خاطراتی از شهید را بیان نمودند. در انتهای برنامه با حضور مسئولین دانشگاه، خانواده معظم و همرزمان شهید، از کتاب «پلاک سپید۴» رونمایی گردید و سپس از خانواده محترم شهید و نویسنده کتاب، با اهدای تندیس و لوح سپاس تجلیل شد.
تا کنون کتاب «پلاک سپید۱»، زندگی نامه دانشجوی شهید علیرضا کاظمیان، و کتاب «پلاک سپید۲»، زندگی نامه دانشجوی شهید مجید سرچمی به قلم معصومه سپهری و کتاب «پلاک سپید۳» زندگی نامه دانشجوی شهید محمد شایان مهر منتشر شده است.
ان شاءالله «پلاک سپیدهای ۵ و ۶ و ۷» که به ترتیب زندگی نامه های شهید منصور خدایی، شهید محمد جواد آل اسحاق و شهید صیاد قبادی هستند، در دست انتشار قرار دارند.
بر اساس این گزارش، مجموعه کتب «پلاک سفید» روایتی از شهدای دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی تبریز است که شماره چهارم آن به زندگینامه دانشجوی شهید عبدالرئوف کریمی، اختصاص یافته است. چاپ نخست کتاب «پلاک سفید۴» در آبان ماه ۱۴۰۱ به قلم فاطمه محمدی و پژوهش سید مهدی مقرب و با ویراستاری معصومه سپهری به همت مدیریت امور فرهنگی دانشگاه علوم پزشکی تبریز منتشر شده است. این اثر با استفاده از دستنوشته های ۲۵۰صفحه ای روزانه شهید و مصاحبه های صورت گرفته با خانواده و همرزمان شهید نگارش یافته است.
زندگینامه شهید عبدالرئوف کریمی
عبدالرئوف در صبحگاه پنجمین روزِ بهارِ ۱۳۴۴، در روستای کنده انگوت از توابعِ شهرستان گِرمی در استان اردبیل به دنیا آمد. پدرش عبدالمناف، به کشاورزی و دامداری مشغول بود اما همزمان در حوزۀ علمیه هم تحصیل میکرد تا به کِسوت روحانیت درآید. مادرش خانهدار بود و هَم و غمّش، تربیت فرزندانی مومن و متدین که در این مسیر، موفق هم شد. پدربزرگ که خانواده عبدالرئوف، با او زندگی میکردند، روحانی بود و خانواده کریمی از نظر علم و تقوا زبانزد مردم منطقه بود. عبدالرئوف قبل از رفتن به مدرسه، حروف الفباء و سورههای کوچک قرآن و نماز را در منزل، از پدربزرگش یاد گرفته بود. او با همتی بلند، جثۀ کوچکش را زیر بارهای بزرگ میداد و در دامداری و کشاورزی به خانوادهاش کمک میکرد.
او در مهر ماه ۱۳۵۱ به مدرسۀ روستا رفت و بعد از کلاس پنجم، به پیشنهاد پدرش، پیش او رفت که آن ایام در حوزه علمیۀ اردبیل، طلبه بود. دوره خاصی درزندگیِ عبدالرئوف آغاز شد. او به همراه پدرش چهار سال در «مسجد میرزا علی اکبر» در اردبیل ساکن شد. پدرش میخواست او با محیط معنویِ حوزه آشنا شود و برای یک زندگی سالم در آینده، تجربه بیندوزد. آن سالها، عبدالرئوف را انسانی آرام، مذهبی و آشنا به اصول شرع دین بار آورد.
پدرش برای ادامۀ تحصیل، در سال ۵۷ او را در مدرسۀ راهنمایی ثبت نام کرد. او همزمان با مدرسه در کلاس تفسیر قرآن در مسجد جامعِ شهر شرکت میکرد. این دوران، با اوج گرفتن انقلاب اسلامی، زمینه را برای ورود بچههایی به سن و سال او در راهپیماییها و اعتراضات مردمی را مهیا کرد. عبدالرئوف، عشق و علاقهاش به امام خمینی را با صراحت به دوستانش میگفت و آنها را هم به پیروی از امام دعوت میکرد.
عبدالرئوف بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل بسیج، در بسیج دانشآموزی و مسجد شهر، حضور فعالی داشت. خانوادۀ کریمی در سال ۱۳۶۰ به اردبیل مهاجرت کردند. عبدالرئوف وارد دبیرستان شد و در مدارس طالقانی و مدرس اردبیل، تحصیلاتش را به سر رساند. سال ۱۳۶۳ در کنکور شرکت کرد و از رشتۀ بهداشت عمومی از دانشگاه تبریز، در مقطع کاردانی قبول شد. از بهمن ماه تحصیلاتش را شروع کرد اما رویای بزرگش قبولی از پزشکی بود و سعی میکرد برای کنکور سال بعد آماده شود. دوستانش او را در برابر مشکلات صبور مییافتند. او با سکوت و تبسم رابطه خوبی با دیگران داشت. در دانشگاه، عضو انجمن اسلامی شده بود و همزمان با تحصیل و کارهای فرهنگی ودینی، برای تقویت جسم خودش، وارد ورزشهای رزمی شده بود. نماز جمعه، دعای کمیل و مراسمات دینی را دوست داشت و برای عدم حضورش در آن مجالس، بهانه نمیتراشید. اودر کنکور سال ۶۴ قبول نشد اما باز هم دست از آرزوی بزرگش برنداشت و باز هم برای قبولی در پزشکی در کنار درسهای خودش، مطالعه میکرد. به دوستانش گفته بود که مطمئن است این بار از پزشکی قبول میشود.
عبدالرئوف از شهریور سال ۱۳۶۴ راه جبهه را پیدا کرد. از طرف سپاهِ اردبیل به جنوب کشور اعزام شد. «دیده بان» بود و جلوتر از خط مقدم، تنهای تنها باید هم مواضع دشمن را میدید و هم با محاسبات دقیق ریاضی گرای دشمن را به آتشبار خودی میداد. او روزهای زیادی در میان خاک و خون، آتش و گلوله سپری کرد. وقتش رسیده بود به بزرگترین موفقیت زندگیاش برسد. با این که در کنکور ۶۵ از پزشکی دانشگاه شهید بهشی تهران قبول شده بود اما هنوز در جبهه بود و مدتی پیش در دفترش نوشته بود: «اگر شهید شدم، چه بهتر و اگر این توفیق شامل حال من نشد، از خدا میخواهم هر جا که باشم، وجودم را برای جامعۀ اسلامی مثمر ثمر بکند.»
بیست و هفتم دی ماه ۱۳۶۵، در عملیات کربلای ۵، ترکشی به سرش خورد و از تکاپوی دنیا، رهایش کرد. جسم پاک و خونینش، پنجم بهمن ماه، پس از تشییع و اقامۀ نماز توسط آیتالله مروج (ره) در گلزار شهدای « غریبان» در اردبیل به خاک سپرده شد، با خاطراتی روشن و راهی ناتمام... .
خاطراتی از شهید عبدالرئوف کریمی
* در تابستان برای جمع کردن سیب زمینی به مزارع منطقه نیار رفته بود و آخر روز، با چند کیلو سیب زمینی و دستمزد به خانه آمد. رئوف مثل بقیۀ کارگرها نبود. با صدای اذان، نمازش را اول وقت میخواند در حالی که بقیۀ کارگرها از این فرصت استفاده میکردند تا سیب زمینی بیشتری جمع کنند و مزد بیشتری بگیرند.
او با شنیدن صدای اذان، با وجود سختی و طاقت فرسا بودن کار، به سرعت لباسهایش را عوض می کرد، وضو میگرفت و نمازش را میخواند. این کارِ رئوف، باعث شیفتگی صاحب کار به شخصیت رئوف شده بود. پدر همیشه با حسرت آرزو میکرد که ای کاش در نمازهایم به عبدالرئوف اقتدا میکردم.
*در مقطع کاردانیِ رشتۀ بهداشت عمومی، مشغول به تحصیل شده بود. روزی، برادرش برای دیدار او به خوابگاهشان رفته بود. سه یا چهار نفر در یک اتاق زندگی میکردند و با هم درس میخواندند. عبدالرئوف از نوجوانی علاقۀ زیادی به پزشکی داشت و از اینکه نتوانسته بود در آن رشته تحصیل کند، بسیار ناراحت و ناراضی بود. او همان سال در حین تحصیل در دانشگاه، دوباره در کنکور شرکت کرده بود اما باز هم نتوانسته بود در رشتۀ پزشکی قبول شود. با وجود این، هیچ خللی در اراده و انگیزۀ او به وجود نیامده بود. میگفت آنقدر تلاش میکنم و شب و روز درس میخوانم تا حتما سال بعد از پزشکی قبول شوم.
دوستانش با توجه به دشواریِ قبولی در این رشته با او شوخی میکردند و این موضوع را غیر ممکن میدانستند. اما عبدالرئوف همچنان مصمم بود و به آنها میگفت که سال بعد خواهید دید. سال بعد او باز هم در کنکور شرکت کرد، سپس عازم جبهه شد و مدتی بعد به شهادت رسید. بعد از شهادتِ عبدالرئوف، کارنامۀ قبولی او در رشته پزشکیِ دانشگاه شهید بهشتی به دست خانواده رسید.
*وقتی پدر هم به جبهه اعزام شد و فرماندهان عبدالرئوف را دید، آنها از کارِ عبدالرئوف خیلی اظهار رضایت میکردند. پدر به داشتن چنین فرزندی افتخار میکرد. مهارت عبدالرئوف در محاسبه و دقت فوقالعادۀ او همیشه موجب تعجب و تحسین فرماندهان بود. چون او یک دیدهبان بود. وظیفۀ دیدهبانها، دادنِ گِرا به توپخانه است، تا توپخانه، بر اساس همان گِرا به طرف دشمن شلیک کند. عبدالرئوف همیشه گراهای دقیق و صحیح میداد. به ندرت اتفاق میافتاد که آتشی را هدایت کند و به هدف اصابت نکند.
وصیتنامههای شهید عبدالرئوف کریمی
اولین وصیتنامه
«این روزها همچنان در هورالهویزه هستیم... کمکم به محیط اطراف عادت کردم. امروز برای اولین بار با کلاش تیراندازی کردم. وقتی به گذشته خود فکر میکنم، وجدانم ناراحت میشود و بیشتر از همه زحمات پدرم است که مرا ناراحت میکند. در قبال آن، من هیچ کاری نکردهام به خصوص در مورد کنکور و غیره. واقعا از پدرم شرمنده هستم. به خاطر چیزهایی که دیدهام و اینک در اینجا میبینم، تصمیم گرفتم که از اینجا به بعد حداکثر فعالیت خود را بکنم.
امروز یک اتفاق باورنکردنی ما را غمگین کرد. در نزدیکی ظهر یکی از دوستانم که باهم اینجا بودیم، شهید شد. اسم این دوستمان سید هاشم فخاری بود که صبح به دکل دیگر رفته بود و در نزدیکی های ظهر یک ترکش او را به دیار دیگر برد و گلش پرپر شد و راستی که لیاقت شهید شدن را داشت. ... برای هیچ کدام از ما باور کردنی نبود که سید شهید شده باشد. ... در دفترش چیزهایی نوشته بود که واقعا جالب بود. مثل اینکه قبلا به او الهام شده بود و میدانست. آرزویش شهادت بوده است. ... این نیزار اطراف ما هم امروز یک حالت دیگر داشت و من احساس عجیبی داشتم و از خدا می خواهم که به من کمک کند. امروز میخواستم که وصیت نامه بنویسم ولی چه بنویسم؟ روحم با حقیقت منطبق نبود. تنها چیزی که میتوانم بنویسم این است که همه مرا حلال کنند به خصوص پدرم که نتوانستم زحمات او را جبران کنم و میخواهم بنویسم که همه بچه های خانه خوب درس بخوانند که واقعا این جامعه ما به فرهنگ نیاز بیشتری دارد و دیگر چیز مهمی نداشتم. امروز میترسیدم که امکان داشت که مرگ من هم فرا رسد درحالی که من مورد لطف نباشم.
میگویم خدایا گناهان مرا ببخش و بعد از دنیا ببر. خدایا میدانم که تو بزرگی و لطف داری شیطان را از من دور بدار. هر کاری میکنم چه در اینجا و چه در غیر اینجا، خالص برای تو باشد. خدایا تا وقتی اینجا هستم به من توفیق عنایت فرما که تمام کارهایم به نفع اسلام باشد و هر چه تو مصلحت بدانی، آن بهتر است و اینک می دانم که من لایق شهادت نیستم و اگر مصلحت تو این باشد که از اینجا بروم، خدایا تو را به تمام مقربان درگاهت قسم میدهم که همیشه به من لطف داشته باشی و مرا به راه راست هدایت کنی و طوری باشد که تمام کارهایم بر طبق اسلام باشد و همیشه خدمتگزار اسلام و مسلمین باشم. خدایا مصلحت دست توست.
یا ربی ادرکنی، یا ربی ادرکنی، یا ربی ادرکنی»
چهارشنبه ۱ آبان ۶۴
دومین وصیتنامه
«اینک مورخ ۴ دی ۶۵ است. عملیات از دیشب شروع شده است. انتظار رزمندگان به پایان رسیده است. همه دعا میکنند که خدایا خودت رزمندگان را یاری فرما و به پیروزی برسان. من هم از این انتظار کشندگان هستم و از خدا می خواهم هر چه زودتر رزمندگان به پیروزی برسند. با این که من می دانم لیاقت شهید شدن ندارم و اگر هم شهید شدم، دست خالی هستم و امیدم به لطف خداست. ولی لازم میدانم که نکاتی چند بنویسم: رزمندگان راه ما را ادامه دهند. پدر و مادرم مرا ببخشید که نتوانستم زحمات شما را جبران کنم. امیدوارم که در آخرت باز در کنار یکدیگر و مورد لطف خدا باشیم. از همه کسانی که مرا می شناسند، حلالیت می طلبم و امیدوارم که مرا حلال کنند.... خدایا به داد همه برس که سخت محتاجیم. »
۱۵ عصر ۴ دی ماه سال ۱۳۶۵
سومین وصیتنامه
«با درود و سلام به رهبر کبیر انقلاب که در بیداری ما نقطه عطفی بس بزرگ است و با درود و سلام به روان پاک شهیدان اسلام از اول تا حال، شکر خدای را که ما را به این راه رهنمون ساخت و همیشه یار و یاور و هادی ماست و شکر بیپایان خدای را که اجداد ما را هم به راه راست رهنمون شد که پیرو دین اسلام بودند و این برای من زمینه خوبی در پیروی از دین اسلام بود. شکر بیپایان به خداوند قادری که محبت محمد و آل محمد (ص) را در قلب ما جای داد. خدایا تو را به محمد و آل محمد (ص) ما را در دنیا و آخرت از محمد و آل محمد(ص) دور مساز.
خدایا تو در این دنیای گذرا مخلوقت را در معرض آزمایش قرار میدهی. تو را قسم به مقام خودت مرا طوری در معرض آزمایش قرار ده که از عهده آن برآیم. آری این جنگ آزمایشی است که در موقع خاصی از زمان گذران دنیا و در زمانی که ما در این دنیا در حال سیر مراحل مربوط به خود هستیم، قرار گرفته است و اینک بر ماست که از عهده این آزمایش برآییم و در اصل این جنگ خود نعمتی است که نصیب ما شده است و ما باید حداکثر استفاده را از این نعمت بکنیم و کاری کنیم که لطف خدا شامل حال ما بشود.
ای خصم ما را چه باک که در هر حال پیروزی با ماست. اگر شهید شدیم راهی را پیموده ایم که رضای خدا در آن است و اگر هم در ظاهر پیروز نشدهایم در باطن پیروزی با ماست و از طرفی ادامه دهندگان راه ما (حزب الله) راه ما را ادامه خواهند داد. به هدفی که ما داشتیم خواهند رسید و اما تو ای خصم که در هر حال محکوم به شکست هستی و ای خصم، تو چه قدر بدبخت واقع شدهای که در هر حال یا با آتش پرتو اسلام از بین رفته و در آخرت هم مورد عذاب خدا خواهی بود و اگر هم از حربه یاوران اسلام جان سالم به در بری، که امکانش هم خیلی کم است، باز در عقبی مورد عذاب خدا خواهی بود و واقعا دل انسان به حال شماها میسوزد که این قدر بدبخت و مظلوم واقع شدهاید. گاهی انسان در موقعیتی قرار میگیرد که احتمال میدهد از این دنیا شاید برود در آن صورت میبیند که اگر برود، دست خالی است و هیچ کاری نکرده است. و اینک که این قسمت را می نویسم، دومین بار است که این وضع شامل حال من میشود و میبینم که دست خالی هستم و آدم با دیدن انسان هایی که واقعا خود را ساختهاند و به عالیترین درجه رساندهاند، درمییابد که خیلی عقب است و زیانکار بوده است. خدایا خودت به داد ما برس و چه طور بگویم که خدایا به داد من برس در حالی که حتی لیاقت گفتن آن را هم ندارم. ولی خدا بزرگتر از آن است که این بنده حقیر و گنهکار خود را مورد لطف خود قرار ندهد. خدایا امیدم به لطف توست و دست خالی هستم.
یا رب ارحم ضعف بدنی، خدایا خودت به داد من برس که سخت محتاجم.»
رئوف ۱۳۶۵/۱۰/۰۴
بخشی از دفتر خاطرات
امروز عاشورای حسینی است. از آغاز تاریخ، روزی همچون عاشورا را سراغ نداریم. روزی که حماسه حسین شگفت وخدایی بود، روزی که اندوه آن هرگز تا ابد از یادها نخواهد رفت. محرم امسال هم از نعمت تعزیه محروم مانده بودم و چاره ای جز گوش دادن به رادیو نداشتم. ای خدا عاشورا چه روزی است؟ باید تا ابد گریه کرد به مظلومیت حسین... .
عاشورا روز هدایت است. هدایت آشکارا مشخص شد، راه مشخص است. ولی رفتن مشکل ... . روز عاشورا نشان دهنده آیین اسلام است. آدمی آرزو میکند ای کاش در زمان امام حسین(ع) بود و فدای امام میشد. نه یک بار نه صد بار .... ای حسین! تو کیستی؟ تو واقعا آیت خدا هستی... انسان میخواهد برای رسیدن به مقامی که امام از او راضی شود، قطعه قطعه گردد، همان طور که او خود برای رضای خدا شد. حسین راه اسلام را برای سعادت بشر نشان داد. آه که ما چه قدر عقب مانده ایم. آه که مردم دنیا چه قدر بی توجه و در غفلتاند. خداوندا عنایتی کن که امام حسین(ع) از ما راضی باشد و زیارت آن بزرگوار را در آخرت نصیب ما کن. خدایا ما را هم در دنیا و هم در آخرت از محمد(ص) و آل محمد (ص) دور مساز. یاربی ادرکنی، اللهم ارزقنی شفاعه الحسین.
دوشنبه ۲۴ شهریور ۶۵
نامهای به برادر
بسمه تعالی
ساعت ۷:۳۰ شب
به نام آن خدایی آغاز میکنم که آسمانها و زمین و انسانها را آفرید و انسانها در دنیا مورد آزمایش قرار میگیرند و در دوران عمرمان، در مرحلهای از زمان سپری شدن این دنیا قرار گرفتهایم که جنگ در آن قرار دارد و بر ماست که از عهده این آزمایش برآییم.
ای خدا ما را به راه راست هدایت فرما و به ما لطف کن که از عهده آزمایشهایت برآییم تا به سعادتی که رضای تو هم در آن است، نایل شویم. انشاءالله.
هوشنگ عزیزم!
سلام علیکم
خدا مددکار همه ما باشد. سلام مرا به عمویم و به تمام اهل خانواده برسان. آرزویم کمال مطلوب حال شما و شادی و سعادت شماست. هوشنگ جان! شاید این آخرین نامه من باشد، البته این یک احتمال است؛ احتمال یک در هزار و یا یک در میلیون. ولی هر چه هست، یک احتمال ضعیف هست. به هر حال امیدوارم که مرا حلال کنی و از همه آشنایان حلالیت میطلبم. هوشنگ جان! امروز در منطقه ای هستیم که فردا عازم عملیات خواهیم شد و امروز من و یک نفر دیگر از برادران دیده بان، در یک گردان پیاده هستیم. اینجا محیط، یک جور دیگر است. محیطی معنوی و الهی و بعضی از صحنه ها، مثل صحنه های کربلاست. کلا حالت، حالت دیگری است که اگر بعدا به حضور شما رسیدم، برایت تعریف خواهم کرد، اینجا انسان احساس می کند خیلی عقب است و در کنار انسان های کاملی هستم.
هوشنگ جان! من همه آشنایان را دوست می دارم و با تو از کودکی خیلی باهم بوده ایم و امیدوارم که اگر از دنیا رفتم، در آخرت هر دو کنار اولیاء الله باشیم. چون بندگان صالح در آخرت هم نزد هم خواهند بود. امروز وقت کمی داشتم ولی خواستم نامه!ای برایت بنویسم. خواستم یک نامه احساسی، برای خاطره برایت بنویسم، وگرنه مطمئن هستم که باز صحیح و سالم همدیگر را خواهیم دید چون شهادت لایق مردان خاصی هست و من هنوز به آن مرحله نرسیدهام.
به هر حال همه کارها دست خداست و اوست که همه چیز را میداند و امیدواریم که همه ما را به راه راست هدایت فرماید و هرچه رضای اوست، آن بشود.
امیدوارم که خدا در عملیات فردا به رزمندگان پیروزی عطا فرماید چرا که پیروزی ایران همانا پیروزی اسلام بر کفر جهانی است و اسلام سرتاسر جهان را فرا خواهد گرفت انشاءالله.
خدانگهدار و به امید دیدار ...
تقدیم از دوستدار همیشگی شما: رئوف کریمی
یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد
۱۳۶۵/۱۰/۱۷